" اِم ، میتونی یک راز و نگه داری؟ "
" معلومه "
" به خون قسم میخوری ؟"
" ببین تی ... "
" آهان ، دکتر ، یادم رفته بود . از وقتی که از خونه رفتی ، دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده ."
امت آهی کشید و دستش را دراز کرد وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کرد و چهره در هم کشید .
" خب ، رازت چیه ؟"
خون بین انگشت شست هر دو جریان یافت .
" ام ، می دونی ، من ایدز گرفته ام ، رفیق ."
(جو هابل )
برگرفته از کتاب داستان های 55 کلمه ای
خیلی جالب بود!!
سلام
من دو تا وبلاگ دارم که اگه اون ها رو لینک کنی من هم توی هر دو وبلاگ لینک وبلاگت رو قرار می دم:
http://vataneman.blogsky.com
باعنوان:
۩ پشیمون میشی اگه به ما سر نزنی ۩
http://iraneaziz.blogsky.com
با عنوان:
۩ حماقت نکن !! بیا پیش ما ۩
اگه لینک کردی تو قسمت نظرات پیام بذار
به امید لینک کردن شما
khieliiiiiiiiiiiiiii jalaaaaaaaaaaaaaaab boooooooooood ey valla hal kardam
جالب بود خسته نباشی
از مهربونی تونم ممنوووووووووووون.
بازم می یام.